غزل شمارهٔ ۲۸۳
بدخویتری مگر خبر داری
کامروز طراوتی دگر داری
یا میدانی که با دل و چشمم
پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر
از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم
گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن
امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت
زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب
چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست
کز طعنه مرا تو در جگر داری