غزل شمارهٔ ۴۷۶۷
رخنه در دل می کند مژگان قتالش هنوز
می کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوز
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد
در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
گر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته است
موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز
گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط
ریشه دردل میدوانددانه خالش هنوز
گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر
برنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوز
از غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسید
اشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوز
گرچه موی صائب از گردحوادث شد سفید
همچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز