غزل شمارهٔ ۷۸
ای منور به روی تو هر چشم
در دلم نور تو چو در سر چشم
هر دم از حسن تو دگر رنگی
روی تو جلوه کرده بر هر چشم
مه چو خورشید جویدت هر روز
تا به رویت کند منور چشم
دست صدقم کشد به میل نیاز
خاک پایت چو سرمه اندر چشم
به خیال تو خانهٔ دل را
هر نفس میکند مصور چشم
تا مرا در غم تو با لب خشک
دل به خون جگر کند تر چشم
هر که را آب چشم بهر تو نیست
همچو سیلش شود مکدر چشم
بچشم، زهرم ار کنی در جام
بکشم، بارم ار نهی بر چشم
دل چو مست می محبت شد
خمر عشق تو بود و ساغر چشم
از سر ناز در چمن روزی
ای مه لاله روی عبهر چشم
هست در باغ همچو من بیمار
بهر تو نرگس مزور چشم
هم ز چشم تو خوب منظر روی
هم ز روی تو خوب منظر چشم
هر که دل در تو بست بی بصر است
گر گشاید به روی دیگر چشم
پرده بر وی فروگذار که هست
این دل همچو خانه را در چشم