غزل شمارهٔ ۲۹۹
ای دل بیدار را از چشم مستت خوابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها