قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
دلی از خلق عالم بیغمی کو
برون از عالم دل عالمی کو
درین عالم دم و غم جفت باید
مرا غم هست باری همدمی کو
نگویی تا که درد عاشقی را
بجز مرگ از دواها مرهمی کو
به عشق اندر ز بیم هجر بنمای
که از خلق عالم خرمی کو
اگر مردان عالم کمزنانند
ترا زان کمزدن آخر کمی کو
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند آدمی کو
جهان دیو طبیعت جمله بگرفت
دریغا از حقیقت رستمی کو
اگر دعوی کنی در ملک بنمای
که در انگشت ملکت خاتمی کو
سلیمانوار اگر خواهی همی ملک
ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو
چو در دین بر خلاف امر و نهیی
ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو
همه سور هوای نفس سازند
ز آه و درد دینشان ماتمی کو
به شرع اندر ز بهر طوف کعبه
ز چینی و ز زنگی محرمی کو
بجز در عالم تسلیم و تحقیق
دلی پر غم و پشت پر خمی کو
ز بهر عدت گور و قیامت
ترا در چشم دل نار و نمی کو
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو
همه گویندهٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو
براهیمان بسی بودند لیکن
بگو تا چون خلیل و ادهمی کو
به عالم در فراوان سنگ و چاهست
ولی چون عیسیبن مریمی کو
سناییوار در عالم تو بنگر
ز بهرش ارحمی و ترحمی کو
اگر فارغ شدی در دین ز دنیا
بست رخ بی ریا دل بی غمی کو