غزل شمارهٔ ۲۹۸۷
زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمی گیرد
که آب زندگانی را دل از ظلمت نمی گیرد
مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه لیلی
که با آهو دل مجنون من الفت نمی گیرد
مگر دست دعایی چندرا همدست خود سازد
وگرنه دست تنها دامن دولت نمی گیرد
زمعنی هر که بیگانه است از خلوت کند وحشت
وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمی گیرد
به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
مپرس از ساده لوحان صورت حال جهان صائب
که دل آیینه را از عالم صورت نمی گیرد