غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
دل میان چار عنصر تن به سختی داده ای است
دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است
خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است
نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است
پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند
گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است
نیست حق جویندگان را دیده باریک بین
ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک
چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است