غزل شمارهٔ ۵۵۳۲
شبستان جهان را روش از صدق بیان دارم
که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم
نرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاری
ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم
به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع
که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم
مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون
عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم
تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان
که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم
نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود
که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم
مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل
که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم