غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
صبر دامان دل بیتاب نتواند گرفت
سد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفت
بیقراریهای دل باشد به جا در عین وصل
بحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفت
مانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گل
پیش سالک عالم اسباب نتواند گرفت
ظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستم
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
زاهد خشک از وصول معرفت بی بهره است
تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت
ناخن دخل است کوتاه از سخنهای متین
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
با عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل است
ابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفت
پایه امنیت از هر منصبی بالاترست
دولت بیدار، جای خواب نتواند گرفت
زلف گرد عارض او موی آتش دیده است
قرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفت
خط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر را
هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت
در خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت
لذت دیدار نتوان یافت صائب از نقاب
ماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت