غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
تا خیال روی او بر دیده نقشی بسته ایم
با خیالش روز و شب در گوشه ای بنشسته ایم
نور چشمست او از آن در دیده اش بنشانده ایم
تا نبینندش در خلوتسرا بربسته ایم
همدم جامیم و با ساقی نشسته روبرو
عهد با او بسته ایم و عهد او نشکسته ایم
در خرابات مغان با عاشقان همصحبتیم
رند سرمستیم از دنیی و عقبی رسته ایم
عشق ما و نعمت الله جاودان باهم بود
از ازل پیوسته ایم و تا ابد بگسسته ایم