غزل شمارهٔ ۴۶۹۲

ترا لبی است ز چشم ستاره خندانتر
مرادلی ز دهان تو تنگ میدانتر
دلی است در بر من زین جهان پر وحشت
ز چشم شوخ تو از مردمان گریزانتر
حذر ز خیرگی من مکن که دیده من
ز چشم آینه صدپرده است حیرانتر
اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست
همان ز زلف بود خاطرم پریشانتر
برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است
ستاره ای که بود ز آفتاب بخشانتر
اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است
ز دیده تر من نیست پاکدامنتر
شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل
که می شود به دم صبح شمع لرزانتر
صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را
کند ز دیده خلق از گناه پنهانتر
ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب
ز مو برآتش سوزنده است پیچانتر