قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟
تازیت ز بهر علم و دین باید
بیعلم یکی است رازی و تازی
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هردو سر بیفرازی
بیعلم به دست ناید از تازی
جز چاکری و فسوس و طنازی
نازت ز طریق علم دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی؟
ای بر ره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی
از طاعت خفتهای و بر بازی
چون باز به ابر بر به پروازی
بازی است زمانه بس رباینده
با باز زمانه چون کنی بازی
بازی رسنی نه معتمد باشد
بس بگسلد این رسنت، ایا غازی
ای دیو دوان چرا نمیبینی
از جهل نشیب دهر از افرازی
تازنده زمان چو دیو میتازد
تو از پس دیو خیره میتازی
بازی ز کجات میفراز آید
ای مانده به قعر چاه صد بازی؟
رازی است بزرگ زیر چرخ اندر
بیدین تو نه اهل آن چنان رازی
انبازانند دینت با دنیا
چون با تن توست جان به انبازی
دنیا به تگ اندر است دینت کو؟
بیدین به جهان چرا همی نازی؟
غرقه شدهای به بحر دنیا در
یا هیچ همی به دین نپردازی
با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین به لشکر آزی
آواز گلوی بخت شوم آزست
تو فتنه شده برین به آوازی
غمز است هر آنچهت آز میگوید
مشنو به گزاف از آز غمازی
با دهر که با تو حیلهها سازد
ای غره شده چرا همی سازی؟
بنگر که جهانت میبینجامد
هر روز تو کار نو، چه آغازی؟
آن را کهت ازو همی رسد خواری
ای خواریدوست خیره چه نوازی
ای بز و زبون تن ز بهر تن
همواره چرا زبون بزازی
این جاهل را به بز چون پوشی
در طاعت و علم خویش نگدازی
تا کی بود این بنا طرازیدن؟
چون خوابگه قدیم نطرازی؟
ای حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زین بدل در این کازی