غزل شمارهٔ ۳۷۵۱
فسرده دل نفس خونچکان نمی دارد
زمین شوره گل و ارغوان نمی دارد
مپرس راه خرابات را ز زاهد خشک
که تیر کج خبری از نشان نمی دارد
به گرمی طلب آید به دست دامن رزق
تنور سرد نصیبی ز نان نمی دارد
جهان نوردی دیوانه اختیاری نیست
خبر ز گردش خود آسمان نمی دارد
ز سایه وحشت صیاد می کند آهو
دل رمیده تعلق به جان نمی دارد
نمی شود کف دریادلان شود بی برگ
حنای پنجه مرجان خزان نمی دارد
گل از نظاره او بی حجاب چیند غیر
که گلفروش غم بلبلان نمی دارد
تمام رحمت و لطفند اهل دل صائب
که میوه های بهشت استخوان نمی دارد