المقالة السادسه
سالک آمد پیش عرش صعبناک
گفت ای سر حد جسم و جان پاک
هفت گلشن نقطهٔ پرگار تو
هشت جنت غرقهٔ انوار تو
اولین بنیاد در عالم توئی
واپسین جسمی که ماند هم توئی
جسم و جان را کار پرداز آمدی
جزو و کل را قبهٔ راز آمدی
جملهٔ ارواح را مرجع توئی
جملهٔ اشباح را مقطع توئی
ای بقیومی حق قایم شده
قدسیان را کعبهٔدایم شده
صد هزاران جوهر کروبیند
در محبی اند و در محبوبیند
جمله ذاتت کعبهٔ خود ساخته
تاابد دل در طواف انداخته
صد هزاران عنصر روحانیند
در طواف تو بسر گردانیند
رحمت از هر دو جهان قسمت تراست
زانکه از رحمن همه رحمت تراست
آنکه با چندین جلالت آید او
میتواند گر رهی بنماید او
عرش اعظم زین سخن از جای شد
چون شفق از دیده خون پالای شد
گفت بر من زین سخن جز نام نیست
لاجرم یک ساعتم آرام نیست
نیست از رحمن بجز نامی مرا
چند الرحمن علی العرش استوی
همچو گرگی گرسنه فرسودهام
در شکم هیچ ودهان آلودهام
چون زموت سعد لرزیدم ز جای
چون توانم داشت طاقت با خدای
گر ز پیشان آب روشن میرود
تیره میگردد چو بر من میرود
هر دمم دولت رسد صد قافله
من نمیبینم یکی را حوصله
لست ساقی روز میثاق آن مراست
قصهٔ والتفت الساق آن مراست
هست اساس و اصل من برروی آب
من برآبی مضطرب همچون حباب
گرچه محراب ملایک گشتهام
منصبی نیست این نه مالک گشتهام
من از آن کرسی نهادم زیر پای
تا رسد خود دست من بر هیچ جای
خود ز زیر پای من کرسی برفت
وز دماغم آنچه میپرسی برفت
حال خود برگفتمت ای پاک مرد
همچو من در خون نشین بر خاک درد
سالک آمد پیش پیر خرده دان
برگشاد از حال او با او زفان
پیر گفتش هست عرش صعبناک
عالم رحمت جهان نور پاک
هرکجا در هر دو عالم رحمتست
جمله را از عرش رحمن قسمتست
منزل رحمت ز حق عرش آمدست
پس زراه عرش در فرش آمدست
هر که او امروز رحمت میکند
حق ز عرشش نور قسمت میکند
هرکه او بر زیردستان شد رحیم
گشت دایم ایمن از خوف جحیم