غزل شمارهٔ ۱۹۹

تا به کوی تو رهگذر دارم
کس نداند که من چه سر دارم
دل ربودی و قصد جان کردی
رسم و آیین تو ز بر دارم
داستانی ز غصهٔ همه سال
قصهٔ عمر جان شکر دارم
جز غم عاشقی ز بی سیمی
صد هزاران غم دگر دارم
عهد و پیمان شکسته‌ای بر هم
سر برآورده‌ای خبر دارم
هر غمی کز تو باشدم حقا
ای دو دیده به دیده بردارم