غزل شمارهٔ ۲۹۲

زهی ز سلطنتت روزگار منت دار
شکار کرده خلقت دل صغار و کبار
جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش
سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیه‌دار
قضا ز لطف تو بر سائلان عطیه‌فشان
قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار
ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنه‌ات
فتاده غلغله در هفت گنبد دوار
هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر
خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار