غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
روی یوسف تا کبود از سیلی اخوان نشد
همچو روی نیل بر مصرش روان فرمان نشد
بر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزد
هر که چندی معتکف در گوشه زندان نشد
صدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشت
دانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشد
در سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟
هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشد
گرچه شد بازیچه موج خطر هر پاره اش
کشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشد
تا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرا
با حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشد
در مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بود
بر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشد
نیکوان را خیره چشمی پرده بیگانگی است
محرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشد
کی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکمان
این کمان سخت در دوران خط آیان نشد
نیست در طالع گشایش عقده بخت مرا
ورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشد
برگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرم
ابر صائب مانع برق سبک جولان نشد