غزل شمارهٔ ۱۰۵
دلبرا حسن رخت میندهد دستوری
که به هم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن پیش تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
اگر از حال منت هیچ نمیسوزد دل
تو که این حال نبودهست تو را معذوری
پیش عشاق تو بهتر ز غنا، درویشی
نزد بیمار تو خوشتر ز شفا، رنجوری
گر به نزدیک تو سهل است مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
گر به دست اجل از پای درآید تن من
از می عشق بود در سر من مخموری
ما جهان را به تو بینیم که در خانهٔ چشم
دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری
پرده از روی برانداز دمی تا آفاق
به تو آراسته گردد چو بهشت از حوری
سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار
پادشازادهٔ ملکی چه کنی مزدوری؟