غزل شمارهٔ ۶۶۱۸
جام صبوح خورده ز خلوت برآمده
پرشورتر ز صبح قیامت برآمده
در مستی از دهان تو گفتار بی حجاب
حوری است بی نقاب ز جنت برآمده
چون لاله ای که از کمر کوه سرزند
دیوانه ام به سنگ ملامت برآمده
در کنج عزلت است اگر هست وحدتی
رحم است بر کسی که به صحبت برآمده
از سیلی صدف گهر شاهوار ما
با آبرو ز قلزم رحمت برآمده
ما کسب اعتبار ز جایی نکرده ایم
بال همای ما به سعادت برآمده
از گوشمال چرخ ندارد شکایتی
طفل یتیم ما به مشقت برآمده
بر روی طوطیان در گفتار بسته ام
آیینه ام به زنگ کدورت برآمده
هر جا که بلبلی است درین باغ و بوستان
از ناله ام ز خواب فراغت برآمده
خاشاک چار موجه کثرت چسان شود؟
آسوده خاطری که به وحدت برآمده
نعلش به روی دست سلیمان در آتش است
موری که در بهشت قناعت برآمده
هر خار خشک، تیغ زبانی است آبدار
از گوش هر که پنبه غفلت برآمده
صائب ز آفتاب سیه روزتر می شود
خفاش سیرتی که به ظلمت برآمده