غزل شمارهٔ ۴۱۷
ز رنجش نیست خوشتر هیچ خلقی تندخویان را
چو پشت سر نباشد عذرخواهی زشت رویان را
ز دست عقل دور اندیش کاری برنمی آید
مسخر می کند دیوانگی زنجیرمویان را
چراغ بی زوال حسن خاموشی نمی داند
دم عیسی است باد صبح شمع لاله رویان را
نگرداند عقیق از کاوش الماس روی خود
دم شمشیر، صبح عید باشد نامجویان را
برون پرداز هیهات است در فکر درون باشد
لباس دل غبارآلود باشد جامه شویان را
به گرد گل هجوم خار دیدم، شد یقین صائب
که بدخویی حصار عافیت باشد نکویان را