غزل شمارهٔ ۵۷۸۸
هر چند از گهر صدف آسا لبالبم
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
تا کام من ز شهد خموشی گرفت کام
از یکدگر نشد ز حلاوت جدا لبم
هر چند در لباس شکرخند می زنم
از دل چو پسته زهر نهفته است تا لبم
چون صبح می کشم نفس ساده از جگر
آسوده است از سخن مدعا لبم
انگشت زینهار برآورد از زبان
از بس گزیده شد ز حدیث خطا لبم
مانند تیغ اگر چه به جوهر سرآمدم
صائب به حرف لاف نشد آشنا لبم