غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
شود چون بیش نعمت، مایه تشویش می گردد
که نوش بی حساب آهن ربای نیش می گردد
درین بازار هر کس خود فروشی پیشه می سازد
اگر دریای پر گوهر بود درویش می گردد
یکی صد می شود زور کمان از حلقه گردیدن
کی از پیری مسلمان نفس کافر کیش می گردد؟
چنان کز بال و پر طاوس را زیبایی افزاید
زخط سبز حسن ساده رویان بیش می گردد
زخونریزی نگردد قامت خم تیغ را مانع
زپیری بدگهر را دل سیاهی بیش می گردد
چنان کز ابر بی باران شود باطل زراعتها
زافلاس کریمان عالمی درویش می گردد
گر از ناخن رخ آیینه را نتوان خراشیدن
زخط چون صفحه رخسار خوبان ریش می گردد؟
مرا از آن گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس می گذارد پا در او بیخویش می گردد