غزل شمارهٔ ۹۶
ای رقعهٔ حسن را رخت شاه
ماییم ز حسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را ز من صدر
نی رقعهٔ عشق را زمن شاه
بربسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنان است
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده به صد دراز دستی
این دامن و آستین کوتاه
ای گشته ز یاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل تو های الله
تا دوست به دامت اوفتد سیف
از خویش خلاص خویشتن خواه