غزل شمارهٔ ۴۰۴۹
مکتوب من به خدمت جانان که می برد
برگ خزان رسیده به بستان که می برد
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که می برد
اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل یتیم را به گلستان که می برد
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد
جز قطره های آبله پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که می برد
هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد
جوش شراب دایم واز گل دوهفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد