زبونی دل
در خم زلف تو، پابند جنون شد دل من
بیخبر از دو جهان غرقه به خون شد دل من
چونکه با رشتۀ گیسوی تو پیوندی داشت
مو به مو بسته به زنجیر جنون شد دل من
اینهمه فتنه مگر زیر سر چشم تو بود
که گرفتار دو صد سحر و فسون شد دل من؟
آنچه گفتم به دل از روی نصیحت، نشنید
عاقبت عشق تو ورزید و زبون شد دل من
بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری
دهمت شرح، که از دست تو، چون شد دل من
سالها سخت تر از کوه گران بود ولیک
در سر عشق تو بی صبر و سکون شد دل من
نقطۀ خال تو تا دید به پرگار وجود
یکسر از دایرۀ عقل، برون شد دل من