غزل شمارهٔ ۵۹۷۸
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان