غزل شمارهٔ ۶۵۴
خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد
بی خبر از معرفت چیزی نبرد
بود مخموری و مستی می فروخت
صاف می پنداشت می نوشید درد
شیشهٔ پندار می بودش به دست
اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد
صوفیان پوشند صوف خدمتش
صوفئی بودی که می پوشید برد
هر نفس نوعی دگر گفتی سرود
گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد
عاشقانه جان سپاری کن چو ما
زانکه عاشق جان خود را می سپرد
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد