غزل شمارهٔ ۶۵۸۱
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه