غزل شمارهٔ ۵۵۶۰
اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشم
همان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشم
همان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطم
اگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشم
ندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستی
چرا چون شانه در قید سر زلف سخن باشم
نبیند پیش پای سیر خود در آسمان انجم
اگر نه از دل بیدار شمع این لگن باشم
چراغ دولت بیدار شرکت بر نمی تابد
نمی خواهم که با پروانه در یک انجمن باشم
تو از درد سخن می نالی و من حالتی دارم
که می میرم اگر یک لحظه بی درد سخن باشم
چو خون مرده تاکی پای در دامن بیفشارم
دو روزی همچو شبنم خوش نشین هر چمن باشم
اگر داغ غریبی سرمه سازد استخوانم را
از آن بهتر که چون گل بر کف دست وطن باشم
مرا چون خلوت دل سیر گاهی هست در پهلو
چرا چون بوی گل پروانه هر انجمن باشم
چه خود را می زنی بر تیغ آه خانه سوز من
مرا بگذار صائب تا به حال خویشتن باشم