غزل شمارهٔ ۵۳۷
هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟
گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا
شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من
نیست ممکن که توان کرد فراموش مرا
نه چنان گرم شد از آتش گل سینه من
که دم سرد خزان افکند از جوش مرا
دست بسته است کلید در گنجینه من
می گشاید گره از دل لب خاموش مرا
شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
در ته پیرهن آن سرو قباپوش مرا