غزل شمارهٔ ۵۰۸۴
از رشته جان تاب برد موی میانش
از رفتن دل آب خورد سرو روانش
آن شاهسواری که منم دل نگرانش
تیری است که از خانه زین است کمانش
چون نقطه موهوم که قسمت کندش هیچ
پوشیده تر از خنده شود راز دهانش
در جلوه گهش زخم نمایان بود آغوش
ترکی که به شمشیر زند حرف،میانش
از جلوه کند آب دل اهل نظر را
پیوسته ازان تازه بود سرو روانش
از گرد لبش چون خط مشکین نشود دور
حرفی که ندانسته برآید ز دهانش
از خانه آیینه صبوحی زده آید
از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش
گر تیغ زبانش نکند موی شکافی
مشکل که حدیثی به لب آید ز دهانش
دارد چو هدف درخم من سخت کمانی
کز تیر کجی برد برون زور کمانش
موری است کشیده است به بر تنگ شکررا
خالی که نمایان شده از کنج دهانش
صائب چه خیال است که در دست من افتد
سیبی که سهیل است ز خونابه کشانش