قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر وزیر امیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رز دژمروی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان
رز چرا ترسد ای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچهٔ نازنین کند قربان
گرچه سر دست باد را زنهار
نرسد زو مگر به جامه زیان
جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن
رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا بادهها خوریم گران
ساقیا! بار کن ز باده قدح
بادهٔ چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجهٔ عمید بخوان
خواجه بوسهل دادپرور و دین
کدخدای برادر سلطان
آن بزرگ آمده ز خانهٔ خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان
دیده پیوسته در سرای پدر
زایران را و شاعران بر خوان
چشم او پر زمال و نعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان
همه تا کوشد، اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان
خدمت او همیکند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانهٔ آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان
نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانستهای درست بدان
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران
نزد او عرض او عزیزترست
از گرامی تن و عزیز روان
در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران
دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان