غزل شمارهٔ ۵۶۲

نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم