غزل شمارهٔ ۴۱۹۲
نازش کسی که بر پدر خویش می کند
سلب نجابت از گهرخویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند
در بر گریز بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اکر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند