قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح بهرامشاه
مست گشتم ز لطف دشنامش
یارب آن می بهست یا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش
حسنش نام و روی هم نامش
دل به چین رفت و بازگشت و ندید
به ز اندام ترکه اندامش
سوی آن کو بخیلتر در عصر
زر پختست نقرهٔ خامش
لب و چشمم بماند پیوسته
بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش
چون به زلف و به عارضش نگری
به گه خوشخویی و آرامش
صبح بینی همه گریبان باز
بسته بر زیر دامن شامش
لام گردد چو دید ماه او را
با الف سان قدی به اندامش
راست خواهی به پیش او مه را
سخت پژمرده گشت الف لامش
پستهها خوش توان شکست از بوس
بر یکی پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب
چشمم از بهر غیرت کامش
هم به روی نکوش اگر هستم
از پی دانه بستهٔ دامش
هست یک رنگ نزد من در عشق
دیدهٔ توسن و لب رامش
هیچ کامم نماند جز یک کام
چیست آن کام جستن کامش
زیر فامم به صد هزاران جان
از پی عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکی نیست
گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وی به قصد شفتالو
بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنایی خوش
باد خوش چون دل شه ایامش
شاه بهرام شاه آنک او را
خاک پایست جرم بهرامش