غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟
صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند
گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند
دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند
در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند