غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
نظر عاشق به خط زان روی انور برنمی دارد
به دود تلخ از آتش دل سمندر برنمی دارد
بشو از صبر و طاقت دست اگر از عشقبازانی
که بحر بیکران عشق لنگر برنمی دارد
چه گل چیند زگلریزان انجم کوته اندیشی
که پهلو از گرانخوابی زبستر برنمی دارد
سفر کن از وطن گر آرزوی پختگی داری
که جوش بحر خامی را زعنبر برنمی دارد
نهند از تنگدستی خاکیان سر بر خط فرمان
سبو چون شد تهی از پای خم سر برنمی دارد
نگردد جمع با رنگین لباسی زیرپا دیدن
که طاوس خودآرا چشم از پر برنمی دارد
دل خود را به صد امید کردم چاک، ازین غافل
که بار شانه آن زلف معنبر برنمی دارد
مرا در پیچ و تاب رشک دارد طوطیی صائب
که از شیرین کلامی ناز شکر برنمی دارد