قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تو از کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن و دل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود به دل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده باز ستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من به راه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زو گه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شدهاند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
بر مگر داد بخت از این پیمان
تا همه کارها به کام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایهٔ احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه دادهست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یابد کس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان درخواه
تا فرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
با همه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بیگزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان