غزل شمارهٔ ۳۲۸
ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن
ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن
ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور
چون دور آسمان دگری به گزین مکن
مهری که خود نهادهای آن مهر بر مدار
مهری که خود نمودهای آن مهر کین مکن
گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز
گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن
در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی
در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن
از زلف تابدار نشان گمان مجوی
نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن
زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست
رخ چون چراغ حجرهٔ روحالامین مکن
ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش
ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن
خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت
با ما چو حلقهدار لبان چون نگین مکن
خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من
از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن
بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار
با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن
تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا
از خود بترس و دیدهٔ ما را چو هین مکن
ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان
عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن
مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری
خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن
با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی
با ما همی چو آن نکنی باری این مکن
آخر ترا که گفت که در جام بیدلان
وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن
آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش
نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن
آنان فسردهاند کشان پوستین کنی
ما را ز غم چو سوختهای پوستین مکن
گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم
ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن
ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف
او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن