۱۰- ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه
و منهم: رئیس اولیا، و ناصح اهل صفا، ابواحمد المظفّر بن احمدبن حمدان، رضی اللّه عنه
اندر بالش ریاست خداوند عزّ و جلّ در این قصه بروی بگشاد و تاج کرامت بر سر وی نهاد. و وی را بیانی نیکو بود و عبارتی عالی اندر فنا و بقا.
و شیخ المشایخ ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که: «ما را به درگاه از راه بندگی بردند و شیخ مظفر را از راه خداوندی؛ یعنی ما به مجاهدت مشاهدت یافتیم، وی از مشاهدت به مجاهدت آمد.»
و من از وی شنیدم که گفت: «آنچه بزرگان را به تقطیع بَوادی و مَفاوز روی نمود، من اندر بالش و صدر یافتم.» و آنان که اصحاب رعونتاند این قول از آن پیر به دعوی بردارند، و آن از نقص کیاست ایشان بود؛ که به هیچ حال عبارت از صدقِ حالِ خود دعوی نبود، خاصه که با اهل بود.
و امروز ورا خلفی نیکو مانده است و بزرگوار، خواجه احمد، سَلَّمَهُ اللّه.
روزی من به نزدیک وی بودم و یکی از مدعیان نسابور به نزدیک وی بود. میگفت اندر میان عبارتش که: «فانی شود آنگاه باقی شود.» خواجه مظفر گفت رحمةاللّه علیه که: «بر فنا چگونه بقا صورت گیرد؟ که فنا عبارت از نیستی بود، و بقا اشارت به هستی و هر یکی از این نفی کنندۀ صاحب خود، یعنی ضد خود بود. پس فنا معلوم است اما چون نیست بود، اگر هست شود آن نه آن عین بود؛ که آن خود چیزی دیگر بود. و روا نباشد که ذوات فانی شود، اما فنای صفت روا بود و فنای سبب. پس چون صفت و سبب فانی شود موصوف و مسبب بماند. فنا بر ذات وی روا نباشد.»
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه گوید که: من عبارت آن خواجه بعین یاد نداشتم، اما معنی آن عبارت این بود که یاد کردم و مراد عبارت ظاهر کنم تا عامتر شود.
پس مراد از این آن است که: اختیار بنده صفت وی بود وبه اختیار خود بنده محجوب است از اختیار حق. پس صفت بنده حجاب وی آمد از حق، ولامَحاله اختیار حق ازلی بود و از آنِ بنده محدَث و بر ازلی فنا روا نباشد و چون اختیار حق اندر حق بنده بقا یابد، لامحاله اختیار وی فانی شود و تصرف وی منقطع. واللّه اعلم.
روزی من اندر گرمای گرم به نزدیک وی اندر آمدم، با جامۀ راه بشولیده. وی مرا گفت: «یا اباالحسن، ارادت حالی مرا بگوی تا چیست.» گفتم: «مرا می سماع باید.» اندر حال کس فرستاد تا قوال را بیاوردند و جماعتی از اهل عشرت، و آتش کودکی و قوت ارادت و حُرقتِ ابتدا مرا اندر سماع کلمات مضطرب کرد. چون زمانی برآمد و سلطان و غلیان آن آفت اندر من کمتر شد، مرا گفت: «چگونه بود مر تو را با این سماع؟» گفتم: «ایّها الشیخ، سخت خوش بودم.» گفت: «وقتی بیاید که این و بانگ کلاغ هر دو تو را یکسان شود. قوت سمع تا آنگاه بود که مشاهدت نباشد. چون مشاهدت حاصل آمد، ولایت سمع ناچیز شد، و نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود وبدان بازمانی. واللّهُ المستعانُ و علیه التُّکلانُ و حسبُنَا اللّهُ و نِعمَ الرّفیقُ.