غزل شمارهٔ ۵۵۲۲
زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم