قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست
مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست
نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست
نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست
نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست
مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست
این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست
این جهان را سفلهدان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست
هر چه داد امروز فردا باز خواهد بیگمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست
از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست
آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست
عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست
مار خفتهاست این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست
آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست
دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست
زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست
گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست
حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست
گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست
علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهودهها را بار نیست
چون نجوئی کهت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟
آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنیدار نیست
نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست
بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟
چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست
گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟
چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟
گرچه اندک، بیگمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست
خشمگیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست
همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست
اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست
احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست
هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست
چشم سر بیآفتاب آسمان بیکار گشت
چشم دل بیآفتاب دین چرا بی کار نیست؟
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست
وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست
بحر لل بیخطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست
ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست
عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست
من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست
زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست
ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست
نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست
مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست
دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست
من رهی را جز به خشنودیی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست