غزل شمارهٔ ۵۱۶۰
غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف