غزل شمارهٔ ۳۷۰۴
نمرده، عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد
چنان ز قید تعلق سبک بر آمده ام
که از خمار سر من گران نمی گردد
مرا بس است همین آبرو که سجده من
غبار خاطر آن آستان نمی گردد
ز بس که شکوه خونین به روی هم فرش است
چو غنچه در دهن من زبان نمی گردد
تو از گداز سخن چون هلال تا نشوی
زبان خامه ثریافشان نمی گردد
گرانی و سبکی گرچه ضد یکدگرند
کسی سبک نشود تا گران نمی گردد
هزار سبحه تزویر هست در گردش
در آن حریم که رطل گران نمی گردد
فلک نمی کشدت چون کمان به جانب خود
ز بار درد قدت تا کمان نمی گردد
کدام قافله پا می نهد به وادی عشق
که ذره ذره چو ریگ روان نمی گردد
اگرچه بلبل این باغ نغمه پردازست
حریف صائب آتش زبان نمی گردد