غزل شمارهٔ ۳۰۳
درین ره گر به ترک خود بگویی
ببینی کان چه میجویی خود اویی
تو جانی و چنان دانی که: جسمی
تو دریایی و پنداری که جویی
تویی در جمله عالم آشکارا
جهان آیینهٔ توست و تو اویی
نمیدانم چو بحر بیکرانی
چرا پیوسته در بند سبویی؟
ز بیرنگی تو را چون نیست رنگی
از آن در آرزوی رنگ و بویی
به گرد خود برآ، یک بار، آخر
به گرد هر دو عالم چند پویی؟
مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر به ترک خود بگویی