غزل شمارهٔ ۲۹۶۹
زدیدار تو از یوسف زلیخا مهر برگیرد
چراغ دیده یعقوب از روی تو درگیرد
نه زاهد ماند نه میخواره از حسن جهانسوزش
که چون گردید آتش شعله ور در خشک و تر گیرد
در آب زندگانی موی آتش دیده را ماند
رگ جانی که پیچ و تاب از ان موی کمر گیرد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگ دگر گیرد
ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند
بیابانی که پای راهرو را در گهر گیرد
زخرمن جوی رزق، از خوشه چینان دست کوته کن
که مور پست فطرت دانه از مور دگر گیرد
سپر انداختم تا خون نباید خورد، ازین غافل
که این پیمانه چون شد سرنگون خون بیشتر گیرد
من آن لعل گرانقدرم بساط خاک را صائب
که بوسد دست خود هر کس مرا از خاک برگیرد