غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
سر جوش داغ بر دل ما نوبهار ریخت
دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت
بی وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز
ابر بهارش آب گهر در کنار ریخت
عاشق به شوربختی من نیست در جهان
برخاستم ز جا، نمکم از کنار ریخت
هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز
گردید آب نغمه و از زلف تار ریخت
شور جزا، ذخیره فردای خویش را
امروز بر جراحت این دل فگار ریخت
از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد
این زهرگویی از بن دندان مار ریخت
آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد
در رهگذار برق سبکسیر، خار ریخت
با ترک هستی از غم ایام فارغم
آسوده شد ز سنگ، درختی که بار ریخت
مشاطه دماغ پریشان عالم است
صائب هر آنچه از قلم مشکبار ریخت