غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است
روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است
چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است