غزل شمارهٔ ۷۱۵
سالها در طلبت دیده به هر سو گردید
یافت مقصود همان لحظه که روی تو بدید
درد دل گر چه که دیدیم دوا یافته ایم
هر که رنجی نکشید او به شفائی نرسید
بی بلائی نتوان یافت چنان بالائی
گل بی خار در این باغ جهان نتوان چید
حرف عشق تو که دانست که از خود بگذشت
با خیال تو که پیوست که از خود ببرید
می خمخانه به شادی نکند نوش دگر
هر که از جام غم انجام تو یک جرعه کشید
دلم از کوی خرابات به خلوت می رفت
چشم سرمست تو را دید ز ره بر گردید
بر سر چارسوی عشق تو دل سودا کرد
نعمت الله بها داده و وصل تو خرید