غزل شمارهٔ ۴۶۳

بیاد عشق ما میسوز و میساز
بدرد بی‌وفا میسوز و میساز
سفر دیگر مکن زینجا بجائی
در اقلیم بلا میسوز و میساز
چو پروانه بدل نوریت گرهست
بگرد شمع ما میسوز و می ساز
چو بلبل گر هوای باغ داری
درین گل زار ما میسوز و می ساز
دلت از جور ما گر تیره گردد
به امید صفا میسوز و می ساز
بحلوای وصالت گر امید است
درین دیک جفا میسوز و می ساز
گهی در آتش ما شعله میزن
بخوی تند ما میسوز و می ساز
گهی در فرقت ما صبر میکن
به امید لقا میسوز و می ساز
که از وصل خودش ما کام میجوی
درین نور و ضیا میسوز و می ساز
سر زلفم اگر در شستت آید
در آن دام بلا میسوز و می ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نیست
درین جور و جفا میسوز و می ساز
کسان عشق بتان ورزندای فیض
تو در عشق خدا میسوز و میساز